مهدیار مهدیار ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات نفسم

اولین سفر مهدیار به مشهد مقدس

سلام اولین سفر مشهد همراه با مهدیار خیلی خوش گذشت و کلی زیارت کردیم اخ که چقدر زیارت بهمون چسبید و چقدر سبک شدیم یا امام رضا دوباره خیلی زود زود مارو بطلب همراه بابا رسول بریم این دفعه تو این سفر بابا رسول همراهمون نبود با مامان امنه و خاله های خودم رفتیم  چون ما شنبه تصمیم گرفتیم بریم و دوشنبه رفتیم به خاطر همین بابا رسول سر کار بودو نتونست بیاد وهمه جا یادش باهامون بود تو هم خیلی پسر خوبی بودی و اذیت نمیکردی خدارو شکر سوار شدن قطار و هواپیمار اولین تجربت بود کلی ذوق میکردی رفتمون با قطار بود و برگشت با هوا پیما هرکسی ازت میپرسید کجا میری میگفتی مشهد عزیزکم اونجا هم همین که میومدیم هتل میگفتی بریم مشهد تو ح...
20 مهر 1394

اولین روزهای پاییز

من  هروز و هر لحظه نگرانت میشوم  ... که چه میکنی...در چه حالی ... تنهایت برای من... غصه هایت برای من... همه بغض ها و اشکهایت برای من... تو فقط بخند انقدر بلند تا همه بشنون... صدای خندههایت را صدای همیشه خوب بودنت را صدایت را میخواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد نگاهت را میخواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد وجودت را میخواهم تا گرمای سردی اغوشم باشد وتنها خنده هایت را میخواهم تا مرحم کهنه ی زخمهای زندگی ام باشد اری تنها تو را میخواهم عزیزم     ...
4 مهر 1394

بوی مهر با مهدیار

سلام به همه دوستای عزیزم امیدوارم سر حال و سر زنده وشاد باشین با کوچولوهای خوشکلتون مهدیار عزیزم کوچک مرد زندگی من خیلی دوست دارم وااااااااااااااای که چقدر شیرین زبون شدی من و بابا رسولو با این حرف زدنات مجبور میکنی که بچلونیمت دیگه از بوس کردنامون خسته میشی و به من میگی بچه بد چون من هربار که دعوات میکنم میگم بچه بد تو هم یاد گرفتی هر کسی رو میخوای دعوا کنی با اخم میگی اااااا بچه بد چند روز پیشا بابا رسول برات یه شامپو خرید که توش تیله داره توهم خیلی خوشت اومده طوری که همش دستته و هر بار تبلیغ شامپورو میبینی میاری نزدیگ تلویزیون میگی ببین منم دارم بابا رسولم که دید دوست داری چند رنگ دیگشم برات خرید وقتی  دید...
19 شهريور 1394

عکس مهدیار

این روزا مهدیار سرمون رو حسابی گرم کرده با شیرین زبونیا و شیرین کاریاش  عزیزم  قربونت برم یه موقع هایی میگم اگه تورونداشتم چه کار میکردم دوست دارم تو همین اندازه بمونی و من از شیرین زبونیات که همه چیزو اشتباه میگی لذت ببرم گاهی انقدر دلم هوایت را میکند   شک میکنم به اینکه این دل مال من است یا تو.... نفسم میگیره تو هوایی که هوای تو نیست... دوستت دارم برای سرودنت کلمات را گم کرده ام انگار برای تو جز دوستت دارم جمله دیگری نمیتوان ساخت   ...
10 مرداد 1394

سوغاتی های مهدیار

سلام عزیزه دلم پسرک خوشکلم وسلام به همه ی دوستهای خوبمون عزیزم بعد از 5روز مامان معصومه و بابا رضا از مشهد مقدس برگشتن و گل پسرم خیلی خوشحال شد و کلی سوغاتی برای پسرکم اوردن دستشون درد نکنه این چند روز همش چشم انتظار بودی و تا صدای ماشین یا صدای در رو میشنیدی سریع میدویدی تا ببینی بابا رضا یا مامان معصومه بعد که میدیدی نیستن کلی بهانه میگرفتی  عزیز دلم قربون پسرک شیرین زبونم بشم سوغاتی هات مبارکه دست مامان معصومه وبابا رضا هم درد نکنه انشاالله تنشون سالم باشه و برن مسافرت و برا گل پسرم سوغاتی های خوشکل بیارن   این چند روزی که تنها بودیم مدام با بابا...
1 مرداد 1394

مهدیار شیرین زبون

سلام به  عزیز دلم قربونت برم که انقدر شیرین زبون شدی هرچی ما میگیم شما هم تکرار میکنی و خیلی با مزه کلمه هارو میگی منم کلی فیلم  از حرف زدنت دارم رنگ قرمز  و زرد و صورتی و ابی و سبز رو بلدی بهت میگم چراغ ماشین پلیس چه رنگیه میگی ابی و قرمز البته با لحن بچگونت میگی که باعث میشی بعدش چلونده بشی و بخوریمت  تازه جلو شرکت بابا رسول بیشتر وقت ها یه ماشین پلیس راه نمایی رانندگی وایساده که هربار بری با بابا رسول سوارش میشی و اون اقا پلیسه هم برات اجیر میزنه دیگه میشناسنت رنگ و اسم تمام ماشیناتو میگی  شعر یه توپ دارم قلقلیه و اقا پلیسه و یه پسر دارم و توپ سفیدم  رو با کمک من میخونی ...
28 تير 1394

شیرین کاریهای این روزای مهدیار

عزیزم بیشتر میخوای باهم بازی کنیم تو روسری سرت میکنی مامان میشی منم میشم مهدیار بعد به من غذا میدی و کلی بازی بعد همین که من گریه میکنم دستم رو میگیری میگی مریم توچه مریم پارک  یعنی بریم کوچه بریم پارک یه موقع هایی بابا رسول میشی و همون حرکات و کارای بابا رسول رو انجام میدی منم باید صدات بزنم رسول توهم صدام میزنی فاطی البته بابایی به من میگه فاطمه اما تو نمیتونی هنوز کامل تلفظ کنی  گوشیت زنگ میخوره بهت میگم کی بود رسول جان میگی ای بابا عمو بود مرم سرویس یعنی عمو بود برم سرویس بعد بهت میگم پس اروم برو مهدیار نفهمه اینجا نقش مهدیارو عروسکت داره بعد بهت میگم بستنی و ماست و شیر سر رات بخر بیار این وسط تا ...
16 تير 1394

سفر به شمال بامهدیار

سلام به گل پسر عزیزم   پسرکم دوباره رفتی دریا و کلی بازی کردی این باربا مامان امنه و  اقا جون و محمد رفتیم کلی بهت خوش گذشت هواشم عالی بود خدارو شکر شب قبلش بارون اومده بود  صبح هم یک کم بارون اومد واسه همین گرم نبود  تو دریا باهم رفتیم همین که موج می اومد طرفت جیغ میزدی و ذوق میکردی قربونت برم   مهدیارم یادت باشه من و بابارسول به وسعت همه دریاها دوستت داریم   عـــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــــــقتیم   م / /;] ...
15 تير 1394