مهدیار مهدیار ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات نفسم

خدایا شکرت

پسرکم  هرگز فراموش نکن هرچه که اتفاق بیافتد تو همواره در آغوش خدا هستی مهدیارم یادت باشد کسی که در مقابل خدا زانو میزند  میتواند در مقابل هر چیزی ایستادگی کند عزیزم نگران فردایت نباش که چه میشود...خدای دیروز و امروزت فردا هم هست ن فسم سعی کن در طوفان عهدی را که با خدا میبندی  در هوای صاف فراموش نکنی همه ی ترس ها "دلهره ها" دلتنگی ها" تنهای ها "و گناه هایمان از آنجای شروع میشود که خدا را در زندگی فراموش کنیم  خدایا از تو سپاسگذارم به خاطر تمام داشته هایم     ...
30 بهمن 1393

اشپز کوچولو

سلام به عزیزه دلم  پسرکم امروز یه کم سرما خوردی و تب داشتی برای همین همش از صبح بهونه میگرفتی منم کلی کار داشتم ولی با دل پسرم راه اومدم و کلی باهات بازی کردم  نه صبحونه درست خوردی نه ناهار  منم زورت نکردم و گذاشتم بخوابی بعد بیدار شدی بخوری  امروز حس آشپزیت اومده بودو قابلمه اسباب بازیتو میخواستی بذاری رو گاز تا مثلا غذا بپزی  منم هر کار میکردم که یادت بره گیر داده بودی و نمیرفتی خلاصه اجازه دادم غذا تو بپزی کلی هم به من غذا دادی فکر کنم غذای خودت رو خوردی سیر بودی آخه چند روز پیش رفته بودیم خونه مادر جون اونجا با هلیا کلی خاله بازی کردی و ما از کاراتون میخندیدیم قربون پسرکم بشم که این دختر...
19 بهمن 1393

سخن خدا قرآن

قرآن خوشا به حال هرکسی که دلش رحلی است برای تو خدایا به پسرکم توفیق تلاش در شکست صبر در نوامیدی                  رفتن بی همراه        کار بی پاداش                فدا کاری در سکوت دین بی دنیا                      عظمت بی نام            خدمت بی نان     &nbs...
15 بهمن 1393

انگشتر اقا مهدیار

این انگشترو مادر جون از مشهد برات با یه دست بلوز و شلوار و یه تفنگ خوشکل سوغات آورده که از همه بیشتر از این انگشترت خوشم اومد که اندازه اندازس و توهم دوست داری دستت باشه دست مادر جون درد نکنه عکس اولین انگشتر پسرکم انشاالله حلقه دامادیت عزیزم ...
12 بهمن 1393

مهدیارو عصای عزیز

چند وقت پیش  عزیز اومده بود خونه مامان معصومه و همیشه بهونه میگرفتی که بری پیش عزیز چون عزیز یه عصا دارو توهم کلی از عصا و چوب و هر چیزی که مثل عصا باشه خوشت میاد و دوست داری و هربار کلی با عصای عزیز بازی میکردی  بعد اینکه عزیز رفت میرفتی خونه مامان معصومه کلی دنبال عزیز و البته عصا میگشتی و به همه اشاره میکردی که عصا میخوای بابارسول  هم رفت  اخر دارو خونه و یه عصا برات خرید خیلی ذوق کردی تا حالا انقدر که با این عصا بازی کردی با اسباب بازیهات اینجوری بازی نکردی تو برنامه عمو فیتیله هم هر وقت عصا میبینی دست عموهاست میدوی ومیری عصاتو میاری و هرجابریم میبری مثل خونه مامان امنه  عزیزم داستان داریم با تو ا...
12 بهمن 1393

عکس مهدیار

الهی من فدای گل پسر خودم برم که انقدر خوش عکسه چند روز پیش با بابا رضا و مامان معصومه بردیمت عکاسی تا برای دفترچه بیمه ی پسرکم عکس بگیریم  اول که رفتیم داخل همش میگفتی نه نه نه و میخواستی بریم بیرون بعد مامانی و با بابا رضا راضیت کردن تا بالاخره ازت عکس بگیریم  چون ادامس تو دهنت بود همش در حال جویدن بودی ادامس رو  تو ماشین بهت دادم هر کاریهم کردم اونجا به من ندادی دیگه بهت اونجا میگفتیم مهدیار بخند تو هم خیلی بامزه به زور میخندیدی  در کل باید ازت فیلم میگرفتیم نه عکس چون همه ی کارات فیلمه خوشمزه مامان خیلی دوست داریم نفسم ...
11 بهمن 1393

شیرین کاری های مهدیار

سلام به همه ی دوستهای خوب وبلاگی مون و سلام به پسرک گلم که این روزا خیلی شیطون شده و مامانشو اذیت میکنه یه موقع هایی دوست دارم زودتر بزرگ بشی و بعضی از کاراتو خودت انجام بدی ولی وقتی شیرین کاریاتو با بابا رسول میبینیم دوست داریم همین اندازه بمونی و زمان کند بگذره تا ما از این خوشمزه بازیهات لذت ببریم و شارژبشیم قربون پسرکم برم که با اومدنت به زندگیمون روحی تازه بخشیدی و به خودم میبالم به خاطر داشتن پسر با محبتی که بی مقدمه میادو صورتم رو میبوسه ومنم بغلت میکنم و یه دل سیر بوست میکنم دیشب بابا رسول دراز کشیده بود فیلم نگاه میکرد که اومدی بوسش کردی تا اومد بغلت کنه فرار کردی قربون پسر با محبت و مهربونم برم خوب حالا بع...
7 بهمن 1393