مهدیار مهدیار ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات نفسم

بدون عنوان

1393/6/1 16:20
نویسنده : مامان فاطمه
148 بازدید
اشتراک گذاری

الهی فدات بشم عزیزم پسرم اینجا یک روزو نیمت بود که تو بیمارستان بغل مامان امنه بودی حاضر شده بودیم بابا رسولم داشت کارای ترخیص از بیمارستانو انجام میداد  تا مارو ببره خونه مامان امنه محمدم مدام زنگ میزدو میپرسید کجایین.قبل از زایمان خیلی استرس داشتمخطا فقط دیدن روی ماه تو به من  شجاعت اینو داد که با پای خودم برم اتاق عمل بعد  از زایمانم وقتی ترو دیدم تمام دردام یادم رفت با دیدن تو هم میخندیدم هم گریه میکردمخندهگریه  دوست داشتم محکم بغلت کنم اما نمی تونستم  اولین نفری که تورو دید بابا رسول بود که اولین عکسو ازت گرفت ولی متاسفانه اولین عکست اپلود نمیشه واست بزارم بابا رسول برام یه دسته گل قشنگ با یه جعبه شیریرینی خرید و یه کادوی خوبم به من داد و اون روز با بابا رضا مامان معصومه و عمه خانوم و زهرا و فاطمه مامان اوا اومدن دیدنم خیلی منو بابای خوشهال بودیم آرامبابای دل نداشت بره بابا رسول خیلی برامون زحمت کشید تو این مدت بارداری دل گرمیم بود ولی با دیدن تو واینکه پدر شده گریش گرفته بود (بوسدوست دارم عزیزم وقدر دان زحمات تو هستم عاشقتممحبت)...خلاصه وقتی همه رفتن با زور روی تختم نشستم و به مامان امنه گفتم مهدیارو بذار رو تختم بعد با گریه ای که از رو شادی بود تمام لباساتو در اوردمو بوست کردم اونجوری که دلم خواست بوسما این ده روزو قرار شد بریم خونه مامان امنه واقاجون یه گوسفند خریده بودو وقتی رسیدیم جلوی اولین نوهش قربونی کرد خاله عادله ومحمدم از دیدنت خوشحال شدن اونروز خاله ها با مادرم خونه مامان بودن منتظر ما  خلاصه این ده روزو خونه مامان امنه بودیم خیلی خوش گذشت  مامان امنه خیلی برامون زحمت کشید ما هیچ جوری نمیتونیم جبران کنیم خدا بهش سلامتی بده دستشون درد نکنه بغلآرام

پسندها (1)

نظرات (0)