مهدیار در شهر بازی
به نام خدا
امشب بابای زود اومد ومارو برد شهر بازی پسرم که قبلا خوابشم کرده بود وسرحال بود کلی بازی کردی خوش گذروندی .من وبابای ام که کاراو شیطونیاتو میبینیم قند تو دلمون اب میشه و کلی قربون صدقت میشیم . مهدیار الان ساعت یک ونیم شب شما با بابای بی هوش شدین از خستگی و من کارامو کردم و از اونجا که میدونم فردا وقت نمی کنم عکساتو بذارم تصمیم گرفتم الان از خوابم بزنم یه سری به وبلاگت بزنم .تو تمام شادی و دل خوشی من وبابا رسول شدی تو زندگی با اینکه بیرون کلی اذیت مون میکنی ولی به عشق تو بابا از کارش میزنه وزود میاد که به قول خودش اقا مهدیارو ببره بیرون وقتی بابا با توه کاملا مثل بچه ها میشه از رفتارش با تو میتونم بگم اندازه یه دنیا نه نه نه اندازه دوتا دنیا بازم نه نه نه خیلی بیشتر از اینا دوست داره اصلا طاقت گریه هاتو ندارهااگر یه بار دعوات کنه اونم به اصرار من چون واقا یه موقع های لازمه شب که میخوابی کلی بوست میکنه. مهدیارم قدر بابارو بدون و همیشه احترامشو نگه دار چون یه پدر زحمت کش و خیلییییییییییییییییییی خوبی داری امیدوارم خدا سایشو رو سرمون تا صد سالگی نگه داره
قربون پسر باهوشم برم از این قطاره به خاطر فرمونش خیلی خوشت اومده بود فکر کنم چهار بار پشت سر هم سوارش شدی دیگه ما خسته شده بودیم الانم داری به بابای اشاره میکنی که دوباره کارتو بزنه تا قطاره تکون بخوره عشق مایییییییییییییوقتی بهت گفنم مامانی دیگه خسته شدیم بیا ببرمت با توپا بازی کن تو هم با کج کردن سرت تایید کردی و راضی شدی بیای پایین قربونت برررررررررررررررممامانی تو استخر توپا اجازه نمی دادن بری چون برای بچه های سه سال به بلا بود ولی به اصرار من رفتی و کلی بازی کردی و خوش گذروندی توپارو مینداختی بیرون بابای جمع میکرد میریخت تو بابارو دیگه خسته کرده بودی اخرم بازور کشیدیمت بیرون از توپاای جونم مامانی دیگه خسته شده بودی و داشتیم با بابای راضیت مکردیم که بدون گریه بریم بیرون باباییم به من چپ چپ نگاه میکرد و میگفت چقدر عکس میگیری بسه دیکه مامان جان این دیگه واقعا خطر ناکهتا اتفاقی نیوفتاده بریم عزیزم